فاطمه(س) نور ازلی،قدر ناشناخته نه تنها قبر فاطمه مجهول است، قدر او نیز مانند قبرش ناشناخته است...
|
سرم را کجابگذارم که از سنگینی دنیا چشم نمی توانم گشود... دست های سردم پاهای خسته ام کجا پناهگاهی می یابند؟؟ خانه ی امان این دل کجاست؟؟ خاتون بهشت... دامنت کجاست؟؟شانه هایت کو؟؟ جز تو آفریده ی مهربان تری نیست... من خوب بانویی دارم می آید به این زمین تیره از بهترین جایی که نام بهشت برایش کم است می گردد و بین تمام زشتی ها مرا پیدا می کند... من که پر از اشتباهم...من که پراز فراموشی ام...پر از تنهایی... کنار افسردگی هایم مینشیند و خانه ام سرشار از حس خدا میشود... سنگینی نگاه رنجورش را روی چشم های خطاکارم حس میکنم... همان لحظه است که اشک امانم نمیدهد...سقوط میکند...سقوط... و من آغاز میشوم...آغاز... سرم امان خانه اش را پیدا میکند و دست هایم و پاهایم... به تو میگویم تمام رنج های عالم را و میشنوی و آرام میشوم... پر رنج ترین فرشته! ببخش مرا که تمام دردهایم نجوایی میشود در گوش تو...
[ دوشنبه 93/8/19 ] [ 3:8 عصر ] [ محدثه فلاح ]
[ نظر ]
خورشید کربلا! مادر نگاهت می کند...هرقدم که برمی داری قلب چون آیینه اش زخم می خورد کمی آرام تر... قصه ی تو چون شعله ی آفتاب سراسر گیتی را در می نوردد... دردش زیاد است...تنها ماندن تو... لبهای خشکت...قدم های خسته ات و بی وفایی ها دردش زیاد است و آنقدر زیاد که زمان نتوانست کمش کند... دردش زیاد است و مادرت از همان دهمین روز هر روز داغدار توست...
ناسلامتی امام زمان یک امت بودی!! آقا! برای آمدن شما هم ندبه می خواندند و ضجه می زدند و ناله...؟؟!! پس دردش زیاد است...هر زخم هر تیغ و هر شمشیر تنها زخم و تیغ و شمشیر نبود هزاران بار چنگ کشیدن بر قلب مادری بود که شفیع همان امت می شود...
آه از دمی که لشگر اعدا نکرد شرم...کردند رو به خیمه سلطان کربلا کاش آن زمان درآمدی از کوه تا به کوه...سیل سیه که روی زمین قیرگون شدی کاش آن زمان ز آه جهان سوز اهل بیت... یک شعله برق خرمن گردون دون شدی کاش آن زمان که پیکر او شد درون خاک...جان جهانیان همه از تن برون شدی گر انتقام آن نفتادی به روز حشر...با این عمل معامله ی دهر چون شدی؟؟؟
راستی می دانی ما هم ندبه می خوانیم؟؟!! ما قرن هاست هر روز و هر لحظه برای امام زمانمان نامه می نویسیم... تعدادمان خیلی زیاد است... اما خدا خوب می داند کوفی منشیم! امام زمان ما خوش غیرت ها سالهاست دستش به دعاست بلکه کمتر دروغ بگوییم...کمتر ریا...کمتر بندگی شیطان... خورشید کربلا! در کشتی نجاتت جایی برایمان هست؟؟؟ [ دوشنبه 93/8/5 ] [ 2:28 عصر ] [ محدثه فلاح ]
[ نظر ]
لباس های عزایم کجایند؟... همان ها که بوی اشک می دهند بوی خاک...عطر عاشورا.. شال سیاهم کجاست؟؟ کاروان از راه می رسد صدایش را می شنوی؟؟ صدای کودکانی که شوق سفربه سرزمینی دور دارند... صدای مردانی که لباس رزم در خورجین دارند و امید به صلح... صدای زنانی که لبخند به لب دارند و قلبی سرشار از دلواپسی... آن دستمالی که هرسال گریه هایم را در آغوش می گرفت کجاست؟؟ همان را می خواهم... کاروان تشنه می شود و صدای این تشنگی از تاریخ عبور می کند و زمان را در هم می شکند... قرن ها گذشت از روزگار کاروان و عطش و غربت اما این سرگشتگی و این عاشقی قانون دنیا را نمی شناسد... امسال هم عطر محرم از آنسوی تاریخ به مشام می رسد لباس های عزایم کجایند؟؟ عطش محرم دارم که آسمان دل نازک می شود...که زمین گریان می شود و آب... شرمسار ای پسر بانوی آب از فراسوی زمان قلبم را همسو می کنم با قیام تو... از تو و از عاشورای امسال شجاعت طلب می کنم برای پایی که وقتی می بایست حرکت کند از پا ننشیند.. شال سیاه بر سر و کتاب دعا در دست به سمت هیئت می روم و پاهایم را ستایش می کنم که شجاعت دارند.. پاهایم خوب می دانند قدم های امروزم برای فردا مسئولیتی سنگین دارند لباس های عزایم کجایند؟؟ دلم از این شهر خون است... گریه می خواهم... [ شنبه 93/8/3 ] [ 3:50 عصر ] [ محدثه فلاح ]
[ نظر ]
حکم خدا این بود با نور وجودش...از یک بشر می ساخت نوع بهترش را وقتی که می خندید لبخند خدا بود... اما جهان می دید چشمان ترش را پرواز بانو را میان در نوشتند...با میخ حک کردند بیت آخرش را
(علی تشکریان) [ سه شنبه 93/7/29 ] [ 9:8 صبح ] [ محدثه فلاح ]
[ نظر ]
امشب تمام سخنان تورا به سر میگیرم... امشب تمام دنیا زیر پای من است ...زیر پاهایی که عمری غلط رفته است امشب دستانم به سوی توست و تو آنجایی هستی که قلب من میلرزد... تو در آن لحظه ای میدرخشی که اشک های من شوق زمین دارد... رفیق خوب من! امشب کلام تورا روی چشم هایم میگذارم... روی چشم هایم... همان هایی که مدام رو به سوی اشتباه باز میشوند! و تو میدانی خوبخدایمن... من امشب غمگین آمدهام، با دستهایی که میلرزد،پاهایی که نای قدم برداشتن ندارد... امشب پشیمان آمدهام، پشیمان از تمام لحظاتی که با بیرحمی ندیدمت... صدایم کردی و خود را به نشنیدن زدم... همان روزهایی که بهترین را برایم میخواستی اما من پر بودم از گله... میدانم اعتباری ندارم...دستان خالیام فقیر تر از آنند که تو در ازایشان بخششت را به من ببخشی... اما بانویی را میشناسم که چون نوری در زمین میدرخشید... آفریدهای که اگر تمام آفریده ها بد میشدند، ایمان او تورابس بود... مادری که فرزندانش مایهامید زمینیان بودند و هستند... همسری که همسری جز فرزند کعبه لایق همسریاش نبود... چه خوب است که او را میشناسم... وچه خوب است که تو به نام او حساسی... به فاطمه...به فاطمه... به نور فاطمه...به درخشش قلب چون آینهاش... و به آن دستان هجده سالهی پر زخمش... امشب که سخنان تو روی سرمن است، همین امشب که دست های زیادی درپیشگاه تو به عجز اقرار میکنند... امشب تمام مهربانی وتمام بخشش تورا میخواهم... ای بهترین رفیق!
[ دوشنبه 92/5/7 ] [ 1:22 عصر ] [ محدثه فلاح ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |